شعر از فریدون مشیری:
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
گفتی که میبوسم تو را گفتم تمنا میکنم
گفتی اگر بیند کسی گفتم که حاشا میکنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسون گری او رازسروا میکنم
گفتی که تلخی های می گر نا گوارافتد مرا
گفتم که با نوش لبم آن راگوارا میکنم
گفتی چه میبینی بگو در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در اوعریان تماشا میکنم
گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما میکند
گفتم که با یغما گران باری مدارا میکنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا میکنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا میکنم
گفتی اگر پای خود زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر گفتم که پیدا میکنم.